روی لینک های زیر کلیک کنید و از سایت های بین نظیر دیدن کنید
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــــی
در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــــــــــــــــــــــگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
سرشار می کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
و می شود از آنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*
*ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*
*ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ*
*ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــــــــ*
*ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ*
*ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ*
*ـــــــــــــــــــــــــــــ*
*ــــــــــــــــ*
*ــــــ*
*
دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را توی ساحل با یه چوب
روی ماسه ها ترسیم می کرد.شایدفکر میکردکه هرچه این قلب را بزرگتر درست
کند،یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد ! بعد از اینکه قلب ماسه ای اش کامل شد
سعی کرد با دستهایش گوشه هایش راصیقل بدهد تا صاف صاف بشود،شاید میخواست
موقعی که دریا آن را با خودش میبرد، این قلب ماسه ای جایی گیر نکند !
از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد،شاید میخواست اینطوری آن را بشناسد و
مطمــئن بشود،همان چیزی شده که دلش می خواست
به قلب ماسه ای اش لبخندی زد و از روی شیطنت هم یه چشمک به قلب
ماسه ای اش هدیه داد.دلش نیامد که یه تیر ماسه ای رابه قلب ماسه ای اش
شلیک کند.برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل یه پــــــیکان گذاشت
روی قلب ماسه ای.حالا دیگر کامل شده بود وفقط نـــــیاز به مراقبــــت داشت نشست پیش قلب ماسه ای وبا دسش قلب را نوازش کرد
ودر سکوت به قلب ماسه ای قول داد تا همیشه مراقبش باشد.سپس برای اینکه باد قلبش را ندزدد
بادستهایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد.دلــش می خواست پیش قلب
ماسه ای اش بماند ولی وقت رفتن بود، نگاهی به قلب ماسه ای کرد ورفـــــت
چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت وبه قلب ماســه ای قول داد که زود
بر میگردد وبقیه راه را دوید.فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چید
و رفت به دیدنش.وقتی به قـــلب ماسه ای اش رسید آروم همانجا نشست وگلها
را پرپر کرد وبر روی قلب ماسه ایش ریخت
قلب ماسه ای با عبور یه آدم بی احساس شکسته شده بود
این دیوانگیست ...
که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه
خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم...
که همه رویاهای خود را تنها بخاطر اینکه
یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم...
این دیوانگیست ...
که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه در زندگی با
شکست مواجه شده ایم ...
که از تلاش و کوشش دست بکشیم بخاطر اینکه یکی از کارهایمان
بی نتیجه مانده است...
این دیوانگیست ..
که همه دستهایی را که برای دوستی بسوی ما دراز می شوند بخاطر
اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم ...
که هیچ عشقی را باور نکنیم بخاطر اینکه
در یکی از آنها به ما خیانت شده است...
این دیوانگیست ...
که همه شانس ها را لگدمال کنیم بخاطر اینکه
در یکی از تلاشهایمان ناکام مانده ایم...
به امید اینکه در مسیر خود هرگز
دچار این دیوانگی ها نشویم...
و به یاد داشته باشیم که همیشه...
شانس های دیگری هم هستند...
دوستی های دیگری هم هستند...
عشق های دیگری هم هستند...
تنها باید قوی و پُر استقامت باشیم
و همه روزه در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پیش باشیم...
اخرین لحظه دیدار در اخرین لحظه دیدار به چشمانت نگاه کردم و گفتم بدان اسمان قلبم با تو یا بی تو بهاریست همان لبخندی که توان را از من می ربود بر لبانت زینت بست. و به ارامی از من فاصله گرفتی بی هیچ کلامی. من خاموش به تو نگاه می کردم و در دل با خود می گفتم :ای کاش این قامت نحیف لحظه ای فقط لحظه ای می اندیشید که اسمان بهاری یعنی ابر باران رعد وبرق و طوفان ناگهانی و این جمله ،جمله ای بود بدتر از هر خواهش برای ماندن و تمنایی بود برای با او بودن
سلام
تقدیم به دل های که ...
نوشته هام برای تو بود
آرزوهام برای تو بود
دل اگر سر ذوقی داشت برای تو بود
توی خزونم رنگی بود برای تو بود
اگه خورشید خاموش بود به امید تو بود
با تو می شد به ترانه سفر کرد
حال که تو نیستی ...
چکن با ... ؟!
نوشته های که رنگ و بوی تو می دهد
آرزوهای که بر باد رفته
دلی که شکسته
خزونی که گرفتار طوفان شده
بی رنگ شده
خورشید خاموشی که هیچ نداره
اسیر سیاهی شده
ترانه های که مانده خسته
از تکرار
شکسته از انتظار
گویی چیزی گم کرده
کلمات بی مفهوم پی در پی هم
حتی اونها هم شکستن
باورشان نیست
بهانه ترانه ها نباشه
اره بهانه ......